ای امیر بی قرین روزگار وای تو مفتاح الفتوح ای شهریار کاش بابم زنده بودی ای امیر تا که میگفتم به آن مرد دلیر اینک ای بابا چراغی دست توست راه را بنما به عالم از نخست خاک حاصلخیز و نفت و گاز بین باشد این […]
ای امیر بی قرین روزگار وای تو مفتاح الفتوح ای شهریار
کاش بابم زنده بودی ای امیر تا که میگفتم به آن مرد دلیر
اینک ای بابا چراغی دست توست راه را بنما به عالم از نخست
خاک حاصلخیز و نفت و گاز بین باشد این کشور به عالم بی قرین
مردم بی چاره بنگر رو برو فقر برده وای زآنان آبرو
این حکایت ای پدر افسانه نیست حال ما شرح غم بیگانه نیست
خاک ایران خانه امن خداست غیراز این گفتن همی دانم خطاست
بیرق حق را خمینی زد به خاک نقش توحید است برچهر فلاک
در دو گیتی نام ایران ماندگار چونکه جانها گشته برایران نثار
خصم را بینی کشیده تیغ کین او کمین کرده ست بر ایران زمین
آنچه ویران می کند این دست ماست هر چه این سر می کند برما رواست
رهبر ایران نماد دین ماست دیده پاکش رخ خوش بین ماست
در کنارت رهبر پر مایه ای بر امور نظم ایران پایه ای
هان تو سکاندار نظم وکشورم ای پدر پاکیزه تر از گوهرم
بر تهی دستان نظر می کن پدر خون دل ریزند از چشم و بصر
آن یکی محتاج شام شب بود دیگری بر جانش از غم تب بود
آن یکی گوید که جایم چون بهشت دیگری گوید که دیو بد کنشت
خانه ام برده به جایی همچو چاه روزگارم را بین با اشک و آه
خانه ام پایین شهرست اینچنین فقرو فحشا در یسار و در یمین
دیگری گوید که من بالای شهر آبرو دارم ببین اکنون به دهر
قامت ما می ببین گردیده طاق چون گرفته وای فرزندش طلاق
کرده او از فرط غم این سینه چاک کرده او نفرین به بخت وبر فلاک
جامه فقر و الم را دوختند این جدایی ها ز که آموختند
دوش دیدم ای پدر در گوشه ای یک پدر بنشسته در اندیشه ای
گفتمش هان ای پدر این از چه راست گفت کردم فکر کارم کو خطاست
بین که بیکار است فرزندم کنون زین سبب این جان و هم تن واژگون
از چه شیر شب بود در روز خواب این سخن از چه ندارد یک جواب
ما بسی در دست خود زر داشتیم خود ز بیگانه مهم پنداشتیم
حال با دست تهی دل پر زغم چونکه هم براین و بر من شد ستم
این نمادی از غم دوران بود این کجا شایسته ایران بود
روح ایمان می رود از محفلی چونکه فقر آمد به کار و حاصلی
این تهی سازد درون از نور عشق کی طراود نغمه های شور عشق
پس بیا دل خستگان را دستگیر باز کن زنجیر از پای اسیر
گر شماری از پی امری خطیر فرد دانا و رئوف و دستگیر
درد مردم را بداند آن شکیب نی به اعمالش کند مردم نهیب
نی پی تزویر و زور و زر بود جوهر ذاتش چنان گوهر بود
این کلید گنج در حکم خداست نی نشستن گوشه و ذکر و دعاست
حکم حق می دان تو را یاری کند چون تعادل حکم حق باری کند
چون کنی فرمانبری از حکم دین شهریاری در سما و در زمین
می درخشی ای پدر اندر سپهر همچو اختر ،همچو ماه ،همچو مهر
جمله قانون منبع اش حبل المتین این بیاراید همه اهل یقین
دین حق رونق بده اندر جهان تا شود رسوای رسوا روبهان
حکم دین اصل گره وا می کند امر تو یکباره والا می کند
ز عتدال و اعتدال و اعتدال کی بگیرد کار یک سلطان زوال
شام ما چون روز روشن می کند روز ما پر نور و گلشن می کند
حال شرح ما بدیدی نامور پس عمل بنما اگر بستی کمر
کودک و مرد و زن ایران دلیر جملگی پهناور و پهلو چو شیر
چون نشینی بر چنین تخت و سر یر پس بیا با حکم قرآن دستگیر
در دو گیتی اعتدال آسایش است این ز قرآن بهترین فرمایش است
شاعر: اعظم مسلمی (دبیرستان شاهد علامه امینی)
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت متعلق به ماهنامه سراسری آبرومند محفوظ است.
طراحی سایت : ساینا مارکتینگ